جمعه من و بابا وحید
پسر گلم. امروز من و بابا سحرخیز شدیم و ساعت 1:15 ظهر از خواب بیدار شدیم. من که موقع بیدار شدن فکر میکردم ساعت هنوز 10 - 10:30 صبحه و فکر ناهار بودم که چی درست کنم.در کمال تعجب دیدم لنگ ظهره.... با عجله بساط ناهارو اماده کردم.البته من برنج رو گذاشتم و بابایی با تعلیمات من خورشت رو آماده کرد. تو هول و ولای غذا پختن بودیم که مامان جون زنگ زد که اگه ناهار نخوردین غذا مونو میاریم اونجا بخوریم.(آخه از خونه ما تا خونه مامان جون و بابا جون 5 دقیقه راهه فقط.) ما هم غذای خودمونو گذاشتیم واسه شام.بابا وحید میگه مامانت میدونه تو تنبلی و ناهار نداری برامون ناهار میاره... باور نکن پسملم.مامانی اصلا تنبل نیست...
نویسنده :
مهسا عیب پوش
23:35